بینش مند

بینش مندی مرتبه متعالی اندیشمندی است

بینش مند

بینش مندی مرتبه متعالی اندیشمندی است

جایی که تفکر نباشد، آدمی به راحتی نمی تواند نفس بکشد...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اجتماعی» ثبت شده است

پس از گذشت 150 سال از آشنایی ما با تمدن جدید غرب و پس از تلاش 80 ساله ما برای ورود به دروازه های تمدن جدید، شاید آسان تر بتوانیم داشته های خود را نقادانه مورد واکاوی قرار دهیم. شاید بتوان مدعی شد که ورود ما به وادی تجدد تاثیرات مثبت و منفی زیادی داشته است و جامعه امروز ما تفاوت های ماهوی ملموسی با جامعه دوران منتهی به مشروطه دارد. به بیان دیگر شاید بتوان مدعی شد که آشنایی ما با تمدن متجدد نوعی از رنسانس را در جامعه ما شکل داده است.
شاید صاحب نظران این نوزایی را نپذیرند و شاید آن را کامل ندانند. اما انکار تغییر نگرش و تلقی های مردم در مواجهه با مسایل مختلف، ممکن نیست. جامعه ای به شدت سنتی با گرایش های اغلب دینی که محور رفتارش میراث سنتی اوست، با جامعه ای که خود را روبروی دروازه های تمدنی و حتی آماده عبور از تمدن جدید می داند، تلقی های دینی در او تعدیل شده و همه چیز حتی دین را متعلَّق شناسایی خود قرار داده است، تفاوت های ماهوی دارد.
این تغییر به واسطه ماهیت متصرفانه تجدد در همه جوامع غیرغربی متظاهر است. همه جوامع توسعه نیافته یا در راه توسعه چنین وضعی دارند و با عالمی مواجه شده اند که برای رسیدن به آن تلاش می کنند. در واقع برای جبران کاستی ای که از آن تعبیر به عقب ماندگی می کنند تلاش می نمایند. اما اگر این سخن حمل بر نگاه ناسیونالیستی نشود، باید گفت این وضع در ایران قدری متفاوت است. در این تردیدی نیست که جامعه ایرانی نیز مانند سایر جوامع توسعه نیافته از بی تاریخی رنج می برد و خود را بین گذشته سنتی خود و تمدن غرب معلق می بیند؛ اما گذشته ای که امروز ایرانی رشحاتی از آن را همچنان با خود دارد، گذشته ای تمدنی است. سنت های معدود باقی مانده در جامعه ما اگرچه نظم تمدنی ندارد و در بلبشوی هجوم فرهنگ تکنیک زده ی غربی، مانند غریب دور مانده از وطن است، اما با انسان توسعه نیافته ایرانی از تمدنی سخن می گوید که هنوز هرچند کم با او نسبت دارد. تمدن باستانی ایران و تمدن اسلامی دو تمدنی است که انسان ایرانی با آنها زیست کرده و رگه ها و بقایای آن را هنوز با خود دارد. درست است که نگاه امروزی او به سنت هایش متاثر از رویکرد شرق شناسانه ای است که بعد از ورود به تمدن جدید، در او پدید آمده است، اما حتی همین نگاه او را متوجه امری می کند که می تواند این تعلیق آزار دهنده تاریخی را به سرانجامی مطبوع تحویل کند. یعنی انسان ایرانی بیش از سایر ملل توسعه نیافته ظرفیت برون رفت از بی تاریخی را دارا است. این سخن را نباید سیاسی تلقی کرد. زیرا محور اصلی شکل گیری تمدن یعنی طرح آینده، مستلزم درک درست از گذشته و حال است. من اکنون ادعا نمی کنم که جامعه ما و حتی نخبگان ما درک درستی از گذشته و حال خود دارند، اما آیا بقایای تمدن هایی که انسان ایرانی با آن زیست کرده، نمی تواند این تحریک و تحرک را در انسان ایرانی به وجود آورد که نظم جدیدی را سامان دهد؟
چندی پیش در کتابی خواندم که مدعی شده بود بر اساس نظرسنجی یک موسسه غربی، فیلیپینی های امریکا اقلیتی هستند که تمایل دارند هرچه بیشتر در فرهنگ غربی چه در ظواهر و چه در زیست و رفتار غربی مستحیل شوند. در همان نظرسنجی گفته شد ایرانی های امریکا کمترین تمایل را برای پذیرش ارزش های غربی و بیشترین تلاش را برای حفظ هویت ایرانی خود می کنند. غرض این نیست که بگویم ایرانی ها به دنبال تمدن هستند و لذا خود را حفظ می کنند، یا برای بازگشت به گذشته از پذیرش ارزش های مدرن پرهیز می کنند. خیر ایرانی ها هم متمایل به پذیرش مدرنیته هستند اما این پذیرش با سایر جوامع توسعه نیافته قدری تفاوت دارد و این تفاوت در گذشته ی تمدنی اوست.
تعلیق در میان سنت های پیشین و پذیرش ارزش های مدرن، مانند سایر جوامع توسعه نیافته و در راه توسعه، در ایران دو گروه سنت گرایان مخالف مدرنیته و تجددگرایان مخالف سنت را ایجاد کرده است. اگرچه مخالفان سر سخت و نرم هم در هر گروه دیده می شوند، اما در هر دوی این گروه ها وجه مشترکی وجود دارد. وجه مشترک این دو گروه این است که ضمن نگاه تمدنی به مسایل و ارتباط دادن همه مسایل سیاسی و اقتصادی به ریشه های فکری و فرهنگی، هر گروه جامعه خود را با کانون تمدن جدید مقایسه می کند. مثلا طرفدار سیاسی مدرنیته وقتی شاخصه های توسعه سیاسی را بررسی می کند، ایران را با امریکا قیاس می کند. در اقتصاد با آنکه فاصله اقتصادی شدیدی وجود دارد به جای قیاس ایران با کشورهایی مثل ترکیه، خود را با امریکا و آلمان قیاس می کند. سنت گرایان نیز وقتی با مدرنیته مخالفت می کنند، مثالهایی از نقاط کانونی تمدن غربی می زنند و با کشورهای پیرامونی کاری ندارند. این شاید ناشی از نگاه تمدنی جامعه ما باشد که ناخودآگاه و متاثر از گذشته تمدنی او دارد. کمتر کشوری در دنیا شاهد دو تمدن بزرگ و دوران های اوجی بوده است که تاریخ را دستخوش تحولات عمده کرده است. ایران (به مفهوم حوزه فرهنگی و نه جغرافیایی کنونی) شاید تنها سرزمینی باشد که این هویت تمدنی بزرگ را دارد.
پس لاجرم جامعه ما به رغم درگیری با هویت توسعه نیافته خود، کورسویی دارد که نه تنها برای ورود به تمدن جدید به او مدد می رساند، بلکه می تواند با در انداختن طرحی نو در پی عبور از تجدد باشد. اگر ما به گذشته به صورت پدیدارشناسانه و چنان که هست، بنگریم و وضع امروز خود را بازشناسیم و دشواری های راه تجدد را نیز سهل نینگاریم، نه تنها دچار توهم نخواهیم بود بلکه می توانیم در زایش فکری و فرهنگی در عصر پایان مدرنیته، نقش ایفا کنیم. البته نباید فراموش کرد که مدرنیته نظمی جهانی و متصرف طرح کرده است و برای عبور از آن نیازمند گفتگو با این تمدن هستیم.هرچند در گفتگوی تمدنی قصد غلبه و سیطره نیست، بلکه هم زبانی است برای گشایش فروبستگی های موجود و ارائه طرح نوین.

کوتاه سخن آن که جامعه ما به رغم آشفتگی های عصر بی تاریخی خود و تعلیق بین سنت های تمدنی و سنت های تمدن جدید، این ظرفیت را دارد که به شکل گیری نوعی دیگر از تمدن نیز مدد رساند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۲۹
احمد سیفی (هدهد)

یکی از مسایلی که این روزها بسیار زیاد در فضای سیاسی به خصوص رسانه ها می شنویم مساله مشارکت زنان در امور اجتماعی و سیاسی است. اگرچه این مساله که متعلق به عصر جدید است همیشه یکی از دغدغه های بشر امروز بوده است اما اکنون و با حرکت گسسته و بطئی ما به سمت و سوی تمدن جدید، اهمیت بیشتری یافته است. اگر کمی از فضای سیاسی دور شویم و با معیار و ملاک سیاسی به این موضوع نگاه نکنیم، طرح این مساله هم درست و لازم است و هم از زاویه ای دیگر ممکن است بی مورد و نادرست باشد. خصوصا وقتی از مرحله طرح وضعیت موجود، به مرحله ارائه نسخه می رسیم.

گاهی گمان می رود که پیش از آنکه پاسخ ها را ارزیابی کنیم نیازمند تدقیق در صورت سوال هستیم. به عنوان مثال این روزها سخن از این است که برای افزایش مشارکت اجتماعی و سیاسی زنان چه باید کرد؟ و در پاسخ نیز نسخه هایی برای این صورت مساله داده می شود. به سنت بینش مندانه ابتدا باید پرسید منظور از مشارکت زنان در امور سیاسی و اجتماعی چیست؟ و اصلا چه نیازی به مشارکت اجتماعی و سیاسی زنان وجود دارد و هدف از رسیدن به این سطح از مشارکت چیست و چرا؟ آیا امکان و اقتضائات وضع موجود جامعه ما امکان مشارکت بالاتر از حد موجود زنان را دارد؟ چه اثرات اجتماعی بر این مشارکت وجود دارد و چه باید کرد؟

نخستین سخنانی که پیرامون این مسایل مطرح می شود این است که زنان به عنوان بخشی از جامعه که بر اساس آمار بیش از نیمی از جمعیت را تشکیل می دهند چرا نباید نیمی از فعالیت ها را در نهاد ها و مراکز فعالیت های سیاسی و اجتماعی برعهده داشته باشند؟ حرف به ظاهر منطقی است و کسی منکر مشارکت زنان نمی شود. اما چند نکته مهم در این موضوع مغفول مانده که نیازمند پاسخ است.

نخست اینکه جامعه ما در مشارکت دادن زنان در مسایل مختلف چه جایگاهی داشته است؟ آیا حکومت و دولت ها مانع مشارکت زنان شده اند یا به طور طبیعی تمایل زنان به فعالیت های سیاسی و اجتماعی خارج از خانواده کمتر از مردان است؟ آمارهای جهانی نشان می دهد زنان از نظر روانشناختی تمایل کمتری به ورود به عرصه سیاسی و اجتماعی دارند. اگر چنین باشد آیا این نشان ضعف جوامع است یا یک امر طبیعی تلقی می شود؟ به نظر نمی رسد عدم تمایل زنان به فعالیت های سیاسی و اجتماعی ناشی از عدم آزادی یا نبود شرایط ظهور و بروز اجتماعی زنان باشد. در مرکز عالم جدید که محدودیت های امور قدسی زایل شده است و حتی اخلاق نمی تواند بر خواست انسان فایق آید، نیز شاهد مشارکت پایین زنان نسبت به مردان هستیم. این در حالی است که به عنوان مثال در غرب زنان هیچ محدودیتی برای فعالیت های سیاسی و اجتماعی ندارند. از این رو به نظر می رسد امر دیگری این سطح از مشارکت را تعیین می کند. آیا در جامعه توسعه نیافته ما نیز مساله به همین صورت است؟ گاهی گفته می شود محدودیت های سنتی جامعه ما مانع از ورود زنان به عرصه های اجتماعی و سیاسی است. اما آیا در جامعه ما منعی برای مشارکت زنان وجود دارد؟ با نگاهی به تاریخ در می یابیم که خصوصا در دوران پس از انقلاب و حتی پیش از آن، زنان در سطوح مختلف در عرصه سیاسی و حتی در قدرت اثر گذار بوده و مسئولیت هایی را احراز کرده اند. شاید کسی بگوید نگاه جامعه ما به ورود زنان به عرصه های اجتماعی و سیاسی عموما نگاه خوبی نیست و حتی از سوی بخش عمده ای از زنان هم مشارکت زنان امری استثناء و غیرعادی تلقی می شود. مثلا در جامعه ما اولویت زنان در خانه داری خلاصه می شود و در اقشار مذهبی ممکن است فعالیت اجتماعی منافی عفت هم تلقی شود. سوال اینجاست که بر فرض وجود چنین فضایی اولا آیا این نگاه نگاه نادرستی است؟ شاید برای زنان با توجه به ویژگی های روحی شان تمرکز بر مسایل تربیتی درون خانواده مناسب تر باشد. به بیان دیگر باید نشست و فکر کرد که چه کسی گفته است جامعه از اینکه فعالیت اجتماعی زن را مصلحت او نمی داند، در اشتباه است؟ معیار این ارزیابی چیست؟ و مگر آنچه در مرکز عالم متجدد آمده است بی چون و چرا می توان پذیرفت؟ نا گفته پیداست که هر جامعه ای اقتضا و امکان خود را دارد. ثانیا مگر می شود اموری را که مستقیما به فرهنگ یک جامعه مربوط می شود را با نسخه پیچی تغییر داد. منکر آن نیستم که مثلا قدرت می تواند زمینه را برای تغییرات فرهنگی فراهم کند اما تغییرات فرهنگی مستلزم تغییر دیدگاه و تفکر عموم جامعه است. مگر می شود با چند بخشنامه و ماده و تبصره تفکر و تلقی اجتماعی را تغییر داد؟

دیگر اینکه آیا مشارکت سیاسی و اجتماعی زنان کمکی به بهبود وضعیت اجتماعی و سیاسی جامعه ما خواهد کرد؟ درست است که هیچگاه نباید نظر بخشی از جامعه را در امور مختلف نادیده انگاشت اما آیا این به معنی ورود مستقیم این گروه در عرصه های مختلف اجتماع است. به عنوان مثال آیا اعمال نظر زنان در امور سیاسی مثل انتخابات مجلس یا قانون گذاری، الزاما با ورود تعداد بیشتری از زنان به مجلس صورت می پذیرد؟ اگر بپنداریم مشکلات اجتماعی و سیاسی ما در گرو ورود تعداد بیشتری از زنان در عرصه سیاست و جامعه است، به نظر نمی رسد سخنی سنجیده باشد. به صرف اینکه مثلا 30 درصد از مجلس را زنان تشکیل دهند به نظر نمی رسد دردی دوا شود. در حالی که نظام حاکم بر امور اجتماعی و سیاسی ما از گسستگی و بی نظمی رنج می برد، تغییر جنسیت افراد چه کمکی می تواند بکند؟ شاید عده ای بگویند غرض از ورود زنان بهبود وضعیت اجتماعی در کل جامعه نیست بلکه هدف بهبود جایگاه زنان است. اگر این رویکرد هم مدنظر باشد سوال دیگری مطرح می شود که مگر جایگاه زنان اکنون در کجاست که اگر مشارکت اجتماعی کنند بهتر می شود؟ یعنی با افزایش تعداد زنان، جایگاه آنها چه تفاوتی خواهد کرد؟ از ابتدای انقلاب که به مرور نقش زنان در مجلس ،دولت و سایر نهادهای حکومتی و مصادر قدرت سیاسی بیشتر شد، آیا به همان نسبت مشکلات زنان کمتر شد؟

مهمترین نکته ای که شاید بتوان آن را مساله اساسی شیوع تب مشارکت زنان دانست، این است که آیا جدا کردن مساله زنان در مسایل اجتماعی و تخصیص زنان به عنوان یک موضوع، فی نفسه نگاهی تبعیض آمیز نیست؟ نگاه به جامعه زنان به عنوان یک امر آبژکتیو به نظر می رسد خود مهمترین درد باشد. در حالی که جامعه شرایط عادی خود را دارد و زنان و مردان تعاملات و فعالیت های اجتماعی خود را به صورت عادی انجام می دهند چرا باید دم از افزایش مشارکت زنان زد؟ و مگر می شود با برنامه و جبر زنان را به مشارکت اجتماعی واداشت؟ آیا طرح این مساله خود به ایجاد ذهنیت درخصوص ناعادلانه بودن حقوق جنسیتی دامن نمی زند؟ در یک جامعه که تعاملات صورت عادی دارد حرفی از مشارکت فلان گروه نیست چه اگر بگوییم به فلان گروه کم توجه شده اولا این گروه را ویژه کرده و خود سبب غیرعادی شدن وضع هستیم. ثانیا با این نگاه تبعیضی ممکن است مانع از به حالت عادی برگشتن آن شویم. به نظر می رسد مساله زنان از این دست باشد. یعنی همین که ما تخصیصی قایل شدیم و مساله زنان را از امور جاری جدا کردیم یعنی معتقدیم جامعه زنان جامعه ای جدا از کل است. از این رو تمام تصمیمات ما از دایره کل خارج می شود و تخصیص می یابد. بنابراین ما به این تقسیم جامعه دامن زده ایم. ممکن است بگویند اگر واقعا تبعیضی بود چه باید کرد؟ آنگاه باید بازگردیم به سوالات ابتدایی تا دریابیم آیا واقعا تبعیض بوده یا تقلید از مرکز عالم تجدد ما را برآن داشته تا به طرح مساله زنان بپردازیم. نباید فراموش کرد که طرح مساله ای که مساله جامعه ما نیست، نه تنها کمکی به بهتر شدن شرایط جامعه نمی کند، بلکه نظم سنتی موجود را بهم می ریزد و جامعه را دچار سردرگمی می کند. گویی به طور مثال در مساله زنان تا ابد ما مسایلی داریم که باید برای زنان و خواسته های آنان برنامه مجزا داشته باشیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۸
احمد سیفی (هدهد)