بینش مند

بینش مندی مرتبه متعالی اندیشمندی است

بینش مند

بینش مندی مرتبه متعالی اندیشمندی است

جایی که تفکر نباشد، آدمی به راحتی نمی تواند نفس بکشد...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ» ثبت شده است

حافظ بخشی از تاریخ فرهنگ ماست. ادبیات به خصوص شعر نمایشگر وجهی از هستی یک جامعه است. شاید نتوان به جرئت مدعی شد که شعر همسنگ تفکر و دین، در شکل گیری فرهنگ و تمدن های مختلف نقش اساسی داشته است اما نگاهی به تاریخ نمایانگر این واقعیت است که هر زمان، تمدنی در اوج شکوفایی و بالندگی باشد، شعر نیز در اوج قوت و اثر گذاری است. تاریخ ما نیز مشحون از مآثر فرهنگی از این دست است که نمایانگر قوت یک تمدن در دوره های مختلف است. برخی از این آثار و از جمله شعر چنان با زیست ما گره خورده است که اکنون بخشی از هویت ایرانی-اسلامی ماست. یعنی هرگاه بخواهیم بخشی از هویت ایرانی اسلامی خود را بازشناسیم نخستین چیزی که همراه خود می یابیم همین آثار ادبی کم نظیر است. شعر حافظ یکی از این عناصر هویت بخش است. در این وجیزه قصد ندارم شعر حافظ را به نظاره بنشینم چرا که عظمت حافظ در روح جامعه ما آنقدر مشهود است که نیاز به شرح و تفصیل نیست. اما آنچه که جای تامل دارد نوع مواجهه امروز ما با حافظ است.

اینکه از حافظ می گویم و نه از شاعر دیگری نه از این بابت است که شعرای دیگر ما کمتر از حافظ اند که من در مقام این قضاوت نیستم، بلکه از این وجه است که شعر حافظ در زمانی خلق شده که بسیاری از ظرفیت های فرهنگی تمدن آن دوران ظهور و بروز یافته است. شعر حافظ تبلور روح حاکم بر جامعه ای است که پس از نسل کشی ایلخانان، آن قوم بربر را به کرنش در برابر خود وا می دارد. فرهنگی که به مثابه اکسیری رذایل اخلاقی بربریت را به فضائل بزرگ انسانی و الهی مبدل می سازد. شعر حافظ نمایشگر این چنین جامعه ای است. همانطور که شعر سعدی هم تصویری است از جامعه یک قرن پیش از آن. لکن تصویری که حافظ از احوال مردمان عصر خویش می دهد، نشانگر تعالی خواهی جامعه است که دردمندی چون حافظ آن را زمزمه می کند. شبیه به راهی که روشنفکر امروز دردمندانه در بیان خواست متعالی مردم خویش می پیماید، حافظ روشن رای در عالم خود پیموده است؛ اما تفاوتی هم هست.

ما امروز و در عالم متاثر از عقل تکنیکی با کلام حافظ مواجه شده ایم. در دنیایی که تفکر مبتنی بر سوبژکتیویته جدید مسیطر آن است، ما چه مواجهه ای می توانیم با حافظی داشته باشیم که "غلام همت آن" کسی است که از "هرچه رنگ تعلق" دارد آزادی می طلبد؟ اگرچه نیمی از ما شرقی و نیمی غربی است اما آیا تعلق در ما بیش از آزادمنشی نیست؟ آیا انسان تک ساحتی در ما حلول نکرده و روز به روز بیشتر ما را گرفتار تلقی های عقل محور تجربه گرا نمی کند؟ با این وضع چگونه باید حافظ را بخشی از هویت خویش نامید در حالی که اثر حافظ چندان در زندگی عادی ما مشهود نیست و برای آسایش از هیاهوی روزمره، گاهی تفالی بر آن می زنیم و جان خود را در چشمه کلام حافظ می شوییم؟

دو رویکرد گویی به حافظ داریم. عده ای از ما که به زندگی نیمه مدرن خو کرده و برای رهایی از بی هویتی عصر بی بنیادی، خویش را بی مهابا به ورطه مدرنیته می اندازیم، حافظ را گوشه طاقچه گذاشته ایم تا هرگاه به دنبال هویت مستقل می گردیم به آن متشبث شویم. حافظی که در حکم دکور منزل ماست؛ نه گره گشای "فروبستگی کار جهان". ناسیونالیسم که نمایانگر دلزدگی بشر از ازخود بیگانگی دوران ماست، در رجوع ما به حافظ در شب های یلدا ظهور و بروز می یابد. در عالمی که ما هیچ کجای آن نیستیم و معلق میان تاریخ گذشته خود و تاریخ این عالم متجدد هستیم، تنها نقطه فصل ما از تجدد و نقطه وصل ما به عالم اصیل گذشته خود، همین سنن نمادین باقی مانده است.

رویکرد دوم را باید در لابلای دل زدگی از تجدد جستجو کرد. عده ای از ما دریافته ایم که تک ساحتی شدن درد سنگینی است اما راهی نیز پیش رو نمی شناسیم. انسان شرقی با تاریخی مشحون از شعر و تفکر و دین و عرفان زیسته و اکنون همه آنچه که او را شرقی کرده است در برابر پوزیتیویسم رنگ باخته است. انسان شرقی اگرچه احساس ناکامی در برابر بشر متجدد می کند اما نمی تواند از مادر سنت دست بردارد. شعر حافظ مادر فرهنگی ماست که در عصر سیطره فرهنگ غربی گاهی ما را در آغوش می گیرد. برای انسان شرقی هنوز همه چیز عدد نشده است و اگر عدد هم همراه او باشد هر یک رنگی دارد و با او سخنی می گوید. انسان شرقی به حکم علوم تجربی با طبیعت بی جان مواجه است اما هنوز آن را ذی شعور می داند. حالی که این مواجهه ی پارادوکسیکال گریبانگیر انسان شرقی می شود و "جهان خراب" بر سر آن است که از "خاک ما بسازد خشت"، حافظ این ویرانه را به "می عمارت" می کند. اما آیا این می جز مسکّنی ضعیف می تواند اثر کند؟ آیا جز این است که این بشر نمی تواند از حافظ بیاموزد مگر چند گزاره اخلاقی که بنیاد آن پیشتر به وسیله راسیونالیسم و پوزیتیویسم و اخیرا پراگماتیسم بر باد رفته است؟ اشکال در کجاست؟ چاره چیست؟

چاره در تفکر است. باید اندیشید که این اشکال از کجا در جان ما نفوذ کرده که اکنون از حافظ آنچه که می پنداریم، نمی توانیم دریابیم. شاید اشکال در نوع مواجهه با حافظ است. آنچه که چندی است رواج یافته و حافظ و مولوی و سعدی را نقل محافل ما کرده است این است که ما اکنون سراغ حافظ می رویم تا علاج دردهای خود را دریابیم. و کسی نمی پرسد که مگر می دانیم علاج چیست که از این داروگر رند علاج می طلبیم؟ آیا اصلا می شناسیم که دردمان چیست؟ ما گرفتار تلقی های سوبژکتیو هستیم و نمی دانیم درد ما در این است که همه چیز را متعلق شناسایی خود قرار داده ایم. مشکل شاید در این است که می پنداریم عالم همه زیر سایه عقل خود بنیاد گرد آمده است و همه چیز را می توان به ریاضی توصیف کرد. انسان شرقی اما این را خوب در نمی یابد زیرا برای او ریاضی هم موسیقی و رنگ و رایحه دارد.

نگاه سوبژکتیو در تمام سطوح جامعه ما تسری یافته است. حافظ را آنگونه که خود می پنداریم، می شناسیم نه آنگونه که هست. حتی اگر وجوهی از عرفان را با وجود علمی ندانستن، به عنوان یک نوع فهم از عالم بپذیریم بازهم آنچنان آن را در شعر حافظ در می یابیم که خود پنداشته یا دوست داشته ایم. هیچ گاه نپرسیده ایم که آیا حافظ هم همین نگاه را به شعر خود داشته است؟ مگر می شود فهمید؟ او متعلق به گذشته بود و در هوای سنت زیسته بود. حال آنکه ما در هوای تجدد تنفس می کنیم. آری؛ سوگمندانه باید گفت حافظی که ما می شناسیم با حافظ اصیل تفاوت دارد. بگذارید مثالی بزنم. اکنون ما چاره از خودبیگانگی را در عرفان های شرقی جستجو می کنیم. اما آیا نگاه حافظ مشابه نگاه ماست؟ حافظ نخبه ی جامعه خود بود و تبلور روح جامعه خود. از این رو اگر از عرفان دم می زند این عرفان به مثابه تعالی جامعه اوست. آیا جامعه او با جامعه ما شباهتی دارد؟ جامعه حافظ از دل تشرّع گذر کرده و حافظ راه تعالی این جامعه را در عرفان می نمایاند. یعنی مساله حافظ زمانی که از عرفان دم می زند، تک ساحتی شدن انسان نیست؛ بلکه انسان ذو ابعاد را با بعد متعالی آشناتر می کند.

اگر بنا باشد تلقی های سوبژکتیو در فهم ما از حافظ هم راه یابد ما همان انسان تک ساحتی گرفتار عقل خودبنیادیم که دلزدگی از تجدد دامنگیر ما خواهد ماند. اما اگر بناست انسان و دست کم انسان شرقی از حافظ چیزی بیاموزد و در آغوش مادر فرهنگ خود بیاساید، باید با زبان حافظ همراه شود. باید از عالم تجدد و تلقی های پوزیتیویستی خارج شود و باید هرچقدر که دشوار باشد، خود را در عالمی ببیند که حافظ نیز در آن زیسته است. آنگاه می تواند بفهمد که حافظ چه می گوید. برای فهم شعر حافظ باید با او همزبان شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۴:۰۱
احمد سیفی (هدهد)

شاید در هیچ جای دنیا نتوان تا این اندازه مردمی را پیدا کرد که دلشان برای دیگران از خودی ها بیشتر بسوزد. اینکه عده ای راه می افتند و در محکومیت حوادث پاریس و برای ابراز همدردی با بازماندگان قربانیان حادثه در کنار سفارت فرانسه شمع روشن می کنند، پیش از آنکه نماد نوعدوستی مردم ما باشد و یا از آن سو بخواهیم این عده را بخاطر نگاه تبعیض آمیزشان به حوادث تروریستی سرزنش و تقبیح کنیم، حرکتی تامل برانگیز است.

ما نمیدانیم آیا این عده دو ماه پیش جزو کسانی بودند که کشته شدن هموطنان مان را به سخره گرفته بودند یا نه. اما می دانیم تقریباهیچکس با بازماندگان حادثه تروریستی لبنان اینگونه ابراز همدردی نکرده بود.

شاید انگیزه های سیاسی در میان باشد اما اکنون نمی خواهم از این منظر نگاه کنم. در اینکه ما نوعدوستی و مخالفتمان را با سلفی گری می توانیم از این طریق به جهان غیر اسلامی نشان دهیم تردیدی نیست. همانگونه که می توانیم این مخالفت را از طریق مبارزه جدی با تروریسم در منطقه نشان دهیم. اما سوال اینجاست که چرا نوع واکنش به دو حادثه تا این اندازه متفاوت است؟

انسان بینش مند می داند این حادثه پیش از آنکه در نفی و اثبات گروه یا حکومت یا اندیشه ای باشد، به انگیزه های این عده باز می گردد. چه چیزی انسان ها را بر می انگیزاند که درباره یک حادثه واکنشی از خود بروز دهند که در خصوص حادثه مشابه دیگر مثلا حادثه منا یا بیروت واکنشی نشان ندهند یا حتی قضاوت های معکوس بکنند؟

چه نسبتی میان سوگواران ایرانی جمعه سیاه پاریس و مردم فرانسه وجود دارد؟ اگر کسی مدعی شود که این امر نوعی از خود بیگانگی است، شاید نتوان سخن او را انکار کرد. اما آیا این از خود بیگانگی امری کاملا ارادی و از روی غرض است؟

پیش و بیش از اینکه این از خود بیگانگی مایه ارادی داشته باشد به نظر می رسد متاثر از عالمی است که ما در آن زیست می کنیم. در عصر بی تاریخی امروز ما که ما از زمان گسسته و معلّقیم، هیچ بعید نیست که ریشه های وجود ما به هر مستمسکی گیر کند. انسانی که از همه تعلقات عالم سنتی و تاریخی خود بریده است و کمال مطلوب خود را جهان دیگری می بیند، آیا بیش از هم خانه های سنتی اش نباید با دیگران مدرن قرابت داشته باشد؟ و مگر غیر از این است که انسان تعلق به عالمی دارد که می طلبد؟ حرف در این نیست که چه می طلبیم و چرا! حرف این است که وجود ما جز طلب نیست و ما آن چیزی هستیم که در پی آنیم.«هر چیز که تو در پی آنی آنی»

انسان گسسته از عالم سنتی که غایتی جز اکنون غرب ندارد، آیا با بیگانگان عالم غرب نباید بیش از خویشاوندان سنتی خویش احساس قرابت داشته باشد؟ در این هم عالم شدن و هم زبانی (هرچند همزبانی به کمال نباشد) درد من زمانی می جنبد که احساس کنم در نزدیکی عالم وجود من خطری است. عالمی که دیگر از من بیگانه نیست. 

شاید مساله دیگر این باشد که آیا مطلوب حقیقی این انسان ها همانی است که می پندارند،یا آنکه آنها صورتی از آنچه که در عالم مدرن غربی می بینند را طلب می کنند. اما اکنون نمی خواهم درباره آن چیزی بگویم. مساله این است که در جامعه ی دچار گسستگی ما، عده ای عالمی متفاوت پیدا کرده اند. عالمی که متعلق به خودشان نیست ولی در طول شکل گیری تفکرشان این عالم را دریافته اند. اگر قدری تامل کنیم این مطلوبیت غرب بسیار بیش از آنچه امروز شاهدیم همه گیر است.حتی در میان کسانی که به سنت های تاریخی خود هم تعلقی دارند. شاید وقت آن باشد که در آنچه که به عنوان خوراک فکری می گیریم یا در جایگاه مسئولیت به مردم می دهیم بیشتر تامل کنیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۳
احمد سیفی (هدهد)

جامعه توسعه نیافته یا در راه توسعه به واسطه بسط تکنولوژی دچار نوعی بی هویتی شده است. یعنی این جامعه نمی تواند همزمان در عالم متجدد زندگی کند و در عین حال هویت سنتی خود را حفظ کند. اگر تلاش برای حفظ سنت کند، ناگزیر باید در مواجهه با تجدد بنیان کن، رویکرد خصمانه برگزیند اما اگر بخواهد تجدد را از میان این دو برگزیند، ناچار باید فرهنگ تجدد را هم بپذیرد؛ فرهنگی که از عالمی دیگر آمده است و با او نسبتی ندارد. لذا انسان جامعه توسعه نیافته یا در راه توسعه، دچار نوعی از بی هویتی می شود.

بسط عقل تکنیکی به واسطه تغییرات مداوم و سریع که شاید بتوان نام التهاب را به آن داد، عالم تمدن جدید را متاثر می کند. جامعه توسعه یافته نیز با ثبات نیست و حتی انسان غربی نیز در این عالم احساس سر در گمی می کند. اما این سردرگمی و بی هویتی برای جامعه توسعه نیافته مضاعف است. چراکه جامعه در راه توسعه هیچ تصویر و تصوری از آینده ندارد و در این بی هویتی نمی داند به کجا خواهد رسید. جامعه در راه توسعه غایت القصوایی جز جامعه توسعه یافته ندارد. به بیان دیگر آینده جامعه توسعه نیافته، اکنون جامعه توسعه یافته است. سوگمندانه باید گفت که جامعه در راه توسعه نمی تواند جز این بیندیشد زیرا از گذشته خود بریده است و دچار بی هویتی شده است.

آنچه که از آینده در جامعه تصویر می شود، آموخته های تلخ و شیرین گذشته است. آینده زمانی شکل می گیرد که یک جامعه بخواهد از گذشته عبور کند. آینده تابعی از گذشته است.

چگونه ممکن است کسی که از گذشته اش بریده، به آینده امیدوار باشد؟ آیا می توان اکنون جامعه ای با مختصات متفاوت را آینده جامعه خود تلقی کرد؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۲
احمد سیفی (هدهد)