بینش مند

بینش مندی مرتبه متعالی اندیشمندی است

بینش مند

بینش مندی مرتبه متعالی اندیشمندی است

جایی که تفکر نباشد، آدمی به راحتی نمی تواند نفس بکشد...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمدن» ثبت شده است

پس از گذشت 150 سال از آشنایی ما با تمدن جدید غرب و پس از تلاش 80 ساله ما برای ورود به دروازه های تمدن جدید، شاید آسان تر بتوانیم داشته های خود را نقادانه مورد واکاوی قرار دهیم. شاید بتوان مدعی شد که ورود ما به وادی تجدد تاثیرات مثبت و منفی زیادی داشته است و جامعه امروز ما تفاوت های ماهوی ملموسی با جامعه دوران منتهی به مشروطه دارد. به بیان دیگر شاید بتوان مدعی شد که آشنایی ما با تمدن متجدد نوعی از رنسانس را در جامعه ما شکل داده است.
شاید صاحب نظران این نوزایی را نپذیرند و شاید آن را کامل ندانند. اما انکار تغییر نگرش و تلقی های مردم در مواجهه با مسایل مختلف، ممکن نیست. جامعه ای به شدت سنتی با گرایش های اغلب دینی که محور رفتارش میراث سنتی اوست، با جامعه ای که خود را روبروی دروازه های تمدنی و حتی آماده عبور از تمدن جدید می داند، تلقی های دینی در او تعدیل شده و همه چیز حتی دین را متعلَّق شناسایی خود قرار داده است، تفاوت های ماهوی دارد.
این تغییر به واسطه ماهیت متصرفانه تجدد در همه جوامع غیرغربی متظاهر است. همه جوامع توسعه نیافته یا در راه توسعه چنین وضعی دارند و با عالمی مواجه شده اند که برای رسیدن به آن تلاش می کنند. در واقع برای جبران کاستی ای که از آن تعبیر به عقب ماندگی می کنند تلاش می نمایند. اما اگر این سخن حمل بر نگاه ناسیونالیستی نشود، باید گفت این وضع در ایران قدری متفاوت است. در این تردیدی نیست که جامعه ایرانی نیز مانند سایر جوامع توسعه نیافته از بی تاریخی رنج می برد و خود را بین گذشته سنتی خود و تمدن غرب معلق می بیند؛ اما گذشته ای که امروز ایرانی رشحاتی از آن را همچنان با خود دارد، گذشته ای تمدنی است. سنت های معدود باقی مانده در جامعه ما اگرچه نظم تمدنی ندارد و در بلبشوی هجوم فرهنگ تکنیک زده ی غربی، مانند غریب دور مانده از وطن است، اما با انسان توسعه نیافته ایرانی از تمدنی سخن می گوید که هنوز هرچند کم با او نسبت دارد. تمدن باستانی ایران و تمدن اسلامی دو تمدنی است که انسان ایرانی با آنها زیست کرده و رگه ها و بقایای آن را هنوز با خود دارد. درست است که نگاه امروزی او به سنت هایش متاثر از رویکرد شرق شناسانه ای است که بعد از ورود به تمدن جدید، در او پدید آمده است، اما حتی همین نگاه او را متوجه امری می کند که می تواند این تعلیق آزار دهنده تاریخی را به سرانجامی مطبوع تحویل کند. یعنی انسان ایرانی بیش از سایر ملل توسعه نیافته ظرفیت برون رفت از بی تاریخی را دارا است. این سخن را نباید سیاسی تلقی کرد. زیرا محور اصلی شکل گیری تمدن یعنی طرح آینده، مستلزم درک درست از گذشته و حال است. من اکنون ادعا نمی کنم که جامعه ما و حتی نخبگان ما درک درستی از گذشته و حال خود دارند، اما آیا بقایای تمدن هایی که انسان ایرانی با آن زیست کرده، نمی تواند این تحریک و تحرک را در انسان ایرانی به وجود آورد که نظم جدیدی را سامان دهد؟
چندی پیش در کتابی خواندم که مدعی شده بود بر اساس نظرسنجی یک موسسه غربی، فیلیپینی های امریکا اقلیتی هستند که تمایل دارند هرچه بیشتر در فرهنگ غربی چه در ظواهر و چه در زیست و رفتار غربی مستحیل شوند. در همان نظرسنجی گفته شد ایرانی های امریکا کمترین تمایل را برای پذیرش ارزش های غربی و بیشترین تلاش را برای حفظ هویت ایرانی خود می کنند. غرض این نیست که بگویم ایرانی ها به دنبال تمدن هستند و لذا خود را حفظ می کنند، یا برای بازگشت به گذشته از پذیرش ارزش های مدرن پرهیز می کنند. خیر ایرانی ها هم متمایل به پذیرش مدرنیته هستند اما این پذیرش با سایر جوامع توسعه نیافته قدری تفاوت دارد و این تفاوت در گذشته ی تمدنی اوست.
تعلیق در میان سنت های پیشین و پذیرش ارزش های مدرن، مانند سایر جوامع توسعه نیافته و در راه توسعه، در ایران دو گروه سنت گرایان مخالف مدرنیته و تجددگرایان مخالف سنت را ایجاد کرده است. اگرچه مخالفان سر سخت و نرم هم در هر گروه دیده می شوند، اما در هر دوی این گروه ها وجه مشترکی وجود دارد. وجه مشترک این دو گروه این است که ضمن نگاه تمدنی به مسایل و ارتباط دادن همه مسایل سیاسی و اقتصادی به ریشه های فکری و فرهنگی، هر گروه جامعه خود را با کانون تمدن جدید مقایسه می کند. مثلا طرفدار سیاسی مدرنیته وقتی شاخصه های توسعه سیاسی را بررسی می کند، ایران را با امریکا قیاس می کند. در اقتصاد با آنکه فاصله اقتصادی شدیدی وجود دارد به جای قیاس ایران با کشورهایی مثل ترکیه، خود را با امریکا و آلمان قیاس می کند. سنت گرایان نیز وقتی با مدرنیته مخالفت می کنند، مثالهایی از نقاط کانونی تمدن غربی می زنند و با کشورهای پیرامونی کاری ندارند. این شاید ناشی از نگاه تمدنی جامعه ما باشد که ناخودآگاه و متاثر از گذشته تمدنی او دارد. کمتر کشوری در دنیا شاهد دو تمدن بزرگ و دوران های اوجی بوده است که تاریخ را دستخوش تحولات عمده کرده است. ایران (به مفهوم حوزه فرهنگی و نه جغرافیایی کنونی) شاید تنها سرزمینی باشد که این هویت تمدنی بزرگ را دارد.
پس لاجرم جامعه ما به رغم درگیری با هویت توسعه نیافته خود، کورسویی دارد که نه تنها برای ورود به تمدن جدید به او مدد می رساند، بلکه می تواند با در انداختن طرحی نو در پی عبور از تجدد باشد. اگر ما به گذشته به صورت پدیدارشناسانه و چنان که هست، بنگریم و وضع امروز خود را بازشناسیم و دشواری های راه تجدد را نیز سهل نینگاریم، نه تنها دچار توهم نخواهیم بود بلکه می توانیم در زایش فکری و فرهنگی در عصر پایان مدرنیته، نقش ایفا کنیم. البته نباید فراموش کرد که مدرنیته نظمی جهانی و متصرف طرح کرده است و برای عبور از آن نیازمند گفتگو با این تمدن هستیم.هرچند در گفتگوی تمدنی قصد غلبه و سیطره نیست، بلکه هم زبانی است برای گشایش فروبستگی های موجود و ارائه طرح نوین.

کوتاه سخن آن که جامعه ما به رغم آشفتگی های عصر بی تاریخی خود و تعلیق بین سنت های تمدنی و سنت های تمدن جدید، این ظرفیت را دارد که به شکل گیری نوعی دیگر از تمدن نیز مدد رساند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۲۹
احمد سیفی (هدهد)

حافظ بخشی از تاریخ فرهنگ ماست. ادبیات به خصوص شعر نمایشگر وجهی از هستی یک جامعه است. شاید نتوان به جرئت مدعی شد که شعر همسنگ تفکر و دین، در شکل گیری فرهنگ و تمدن های مختلف نقش اساسی داشته است اما نگاهی به تاریخ نمایانگر این واقعیت است که هر زمان، تمدنی در اوج شکوفایی و بالندگی باشد، شعر نیز در اوج قوت و اثر گذاری است. تاریخ ما نیز مشحون از مآثر فرهنگی از این دست است که نمایانگر قوت یک تمدن در دوره های مختلف است. برخی از این آثار و از جمله شعر چنان با زیست ما گره خورده است که اکنون بخشی از هویت ایرانی-اسلامی ماست. یعنی هرگاه بخواهیم بخشی از هویت ایرانی اسلامی خود را بازشناسیم نخستین چیزی که همراه خود می یابیم همین آثار ادبی کم نظیر است. شعر حافظ یکی از این عناصر هویت بخش است. در این وجیزه قصد ندارم شعر حافظ را به نظاره بنشینم چرا که عظمت حافظ در روح جامعه ما آنقدر مشهود است که نیاز به شرح و تفصیل نیست. اما آنچه که جای تامل دارد نوع مواجهه امروز ما با حافظ است.

اینکه از حافظ می گویم و نه از شاعر دیگری نه از این بابت است که شعرای دیگر ما کمتر از حافظ اند که من در مقام این قضاوت نیستم، بلکه از این وجه است که شعر حافظ در زمانی خلق شده که بسیاری از ظرفیت های فرهنگی تمدن آن دوران ظهور و بروز یافته است. شعر حافظ تبلور روح حاکم بر جامعه ای است که پس از نسل کشی ایلخانان، آن قوم بربر را به کرنش در برابر خود وا می دارد. فرهنگی که به مثابه اکسیری رذایل اخلاقی بربریت را به فضائل بزرگ انسانی و الهی مبدل می سازد. شعر حافظ نمایشگر این چنین جامعه ای است. همانطور که شعر سعدی هم تصویری است از جامعه یک قرن پیش از آن. لکن تصویری که حافظ از احوال مردمان عصر خویش می دهد، نشانگر تعالی خواهی جامعه است که دردمندی چون حافظ آن را زمزمه می کند. شبیه به راهی که روشنفکر امروز دردمندانه در بیان خواست متعالی مردم خویش می پیماید، حافظ روشن رای در عالم خود پیموده است؛ اما تفاوتی هم هست.

ما امروز و در عالم متاثر از عقل تکنیکی با کلام حافظ مواجه شده ایم. در دنیایی که تفکر مبتنی بر سوبژکتیویته جدید مسیطر آن است، ما چه مواجهه ای می توانیم با حافظی داشته باشیم که "غلام همت آن" کسی است که از "هرچه رنگ تعلق" دارد آزادی می طلبد؟ اگرچه نیمی از ما شرقی و نیمی غربی است اما آیا تعلق در ما بیش از آزادمنشی نیست؟ آیا انسان تک ساحتی در ما حلول نکرده و روز به روز بیشتر ما را گرفتار تلقی های عقل محور تجربه گرا نمی کند؟ با این وضع چگونه باید حافظ را بخشی از هویت خویش نامید در حالی که اثر حافظ چندان در زندگی عادی ما مشهود نیست و برای آسایش از هیاهوی روزمره، گاهی تفالی بر آن می زنیم و جان خود را در چشمه کلام حافظ می شوییم؟

دو رویکرد گویی به حافظ داریم. عده ای از ما که به زندگی نیمه مدرن خو کرده و برای رهایی از بی هویتی عصر بی بنیادی، خویش را بی مهابا به ورطه مدرنیته می اندازیم، حافظ را گوشه طاقچه گذاشته ایم تا هرگاه به دنبال هویت مستقل می گردیم به آن متشبث شویم. حافظی که در حکم دکور منزل ماست؛ نه گره گشای "فروبستگی کار جهان". ناسیونالیسم که نمایانگر دلزدگی بشر از ازخود بیگانگی دوران ماست، در رجوع ما به حافظ در شب های یلدا ظهور و بروز می یابد. در عالمی که ما هیچ کجای آن نیستیم و معلق میان تاریخ گذشته خود و تاریخ این عالم متجدد هستیم، تنها نقطه فصل ما از تجدد و نقطه وصل ما به عالم اصیل گذشته خود، همین سنن نمادین باقی مانده است.

رویکرد دوم را باید در لابلای دل زدگی از تجدد جستجو کرد. عده ای از ما دریافته ایم که تک ساحتی شدن درد سنگینی است اما راهی نیز پیش رو نمی شناسیم. انسان شرقی با تاریخی مشحون از شعر و تفکر و دین و عرفان زیسته و اکنون همه آنچه که او را شرقی کرده است در برابر پوزیتیویسم رنگ باخته است. انسان شرقی اگرچه احساس ناکامی در برابر بشر متجدد می کند اما نمی تواند از مادر سنت دست بردارد. شعر حافظ مادر فرهنگی ماست که در عصر سیطره فرهنگ غربی گاهی ما را در آغوش می گیرد. برای انسان شرقی هنوز همه چیز عدد نشده است و اگر عدد هم همراه او باشد هر یک رنگی دارد و با او سخنی می گوید. انسان شرقی به حکم علوم تجربی با طبیعت بی جان مواجه است اما هنوز آن را ذی شعور می داند. حالی که این مواجهه ی پارادوکسیکال گریبانگیر انسان شرقی می شود و "جهان خراب" بر سر آن است که از "خاک ما بسازد خشت"، حافظ این ویرانه را به "می عمارت" می کند. اما آیا این می جز مسکّنی ضعیف می تواند اثر کند؟ آیا جز این است که این بشر نمی تواند از حافظ بیاموزد مگر چند گزاره اخلاقی که بنیاد آن پیشتر به وسیله راسیونالیسم و پوزیتیویسم و اخیرا پراگماتیسم بر باد رفته است؟ اشکال در کجاست؟ چاره چیست؟

چاره در تفکر است. باید اندیشید که این اشکال از کجا در جان ما نفوذ کرده که اکنون از حافظ آنچه که می پنداریم، نمی توانیم دریابیم. شاید اشکال در نوع مواجهه با حافظ است. آنچه که چندی است رواج یافته و حافظ و مولوی و سعدی را نقل محافل ما کرده است این است که ما اکنون سراغ حافظ می رویم تا علاج دردهای خود را دریابیم. و کسی نمی پرسد که مگر می دانیم علاج چیست که از این داروگر رند علاج می طلبیم؟ آیا اصلا می شناسیم که دردمان چیست؟ ما گرفتار تلقی های سوبژکتیو هستیم و نمی دانیم درد ما در این است که همه چیز را متعلق شناسایی خود قرار داده ایم. مشکل شاید در این است که می پنداریم عالم همه زیر سایه عقل خود بنیاد گرد آمده است و همه چیز را می توان به ریاضی توصیف کرد. انسان شرقی اما این را خوب در نمی یابد زیرا برای او ریاضی هم موسیقی و رنگ و رایحه دارد.

نگاه سوبژکتیو در تمام سطوح جامعه ما تسری یافته است. حافظ را آنگونه که خود می پنداریم، می شناسیم نه آنگونه که هست. حتی اگر وجوهی از عرفان را با وجود علمی ندانستن، به عنوان یک نوع فهم از عالم بپذیریم بازهم آنچنان آن را در شعر حافظ در می یابیم که خود پنداشته یا دوست داشته ایم. هیچ گاه نپرسیده ایم که آیا حافظ هم همین نگاه را به شعر خود داشته است؟ مگر می شود فهمید؟ او متعلق به گذشته بود و در هوای سنت زیسته بود. حال آنکه ما در هوای تجدد تنفس می کنیم. آری؛ سوگمندانه باید گفت حافظی که ما می شناسیم با حافظ اصیل تفاوت دارد. بگذارید مثالی بزنم. اکنون ما چاره از خودبیگانگی را در عرفان های شرقی جستجو می کنیم. اما آیا نگاه حافظ مشابه نگاه ماست؟ حافظ نخبه ی جامعه خود بود و تبلور روح جامعه خود. از این رو اگر از عرفان دم می زند این عرفان به مثابه تعالی جامعه اوست. آیا جامعه او با جامعه ما شباهتی دارد؟ جامعه حافظ از دل تشرّع گذر کرده و حافظ راه تعالی این جامعه را در عرفان می نمایاند. یعنی مساله حافظ زمانی که از عرفان دم می زند، تک ساحتی شدن انسان نیست؛ بلکه انسان ذو ابعاد را با بعد متعالی آشناتر می کند.

اگر بنا باشد تلقی های سوبژکتیو در فهم ما از حافظ هم راه یابد ما همان انسان تک ساحتی گرفتار عقل خودبنیادیم که دلزدگی از تجدد دامنگیر ما خواهد ماند. اما اگر بناست انسان و دست کم انسان شرقی از حافظ چیزی بیاموزد و در آغوش مادر فرهنگ خود بیاساید، باید با زبان حافظ همراه شود. باید از عالم تجدد و تلقی های پوزیتیویستی خارج شود و باید هرچقدر که دشوار باشد، خود را در عالمی ببیند که حافظ نیز در آن زیسته است. آنگاه می تواند بفهمد که حافظ چه می گوید. برای فهم شعر حافظ باید با او همزبان شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۴:۰۱
احمد سیفی (هدهد)

یکی از مسایلی که این روزها بسیار زیاد در فضای سیاسی به خصوص رسانه ها می شنویم مساله مشارکت زنان در امور اجتماعی و سیاسی است. اگرچه این مساله که متعلق به عصر جدید است همیشه یکی از دغدغه های بشر امروز بوده است اما اکنون و با حرکت گسسته و بطئی ما به سمت و سوی تمدن جدید، اهمیت بیشتری یافته است. اگر کمی از فضای سیاسی دور شویم و با معیار و ملاک سیاسی به این موضوع نگاه نکنیم، طرح این مساله هم درست و لازم است و هم از زاویه ای دیگر ممکن است بی مورد و نادرست باشد. خصوصا وقتی از مرحله طرح وضعیت موجود، به مرحله ارائه نسخه می رسیم.

گاهی گمان می رود که پیش از آنکه پاسخ ها را ارزیابی کنیم نیازمند تدقیق در صورت سوال هستیم. به عنوان مثال این روزها سخن از این است که برای افزایش مشارکت اجتماعی و سیاسی زنان چه باید کرد؟ و در پاسخ نیز نسخه هایی برای این صورت مساله داده می شود. به سنت بینش مندانه ابتدا باید پرسید منظور از مشارکت زنان در امور سیاسی و اجتماعی چیست؟ و اصلا چه نیازی به مشارکت اجتماعی و سیاسی زنان وجود دارد و هدف از رسیدن به این سطح از مشارکت چیست و چرا؟ آیا امکان و اقتضائات وضع موجود جامعه ما امکان مشارکت بالاتر از حد موجود زنان را دارد؟ چه اثرات اجتماعی بر این مشارکت وجود دارد و چه باید کرد؟

نخستین سخنانی که پیرامون این مسایل مطرح می شود این است که زنان به عنوان بخشی از جامعه که بر اساس آمار بیش از نیمی از جمعیت را تشکیل می دهند چرا نباید نیمی از فعالیت ها را در نهاد ها و مراکز فعالیت های سیاسی و اجتماعی برعهده داشته باشند؟ حرف به ظاهر منطقی است و کسی منکر مشارکت زنان نمی شود. اما چند نکته مهم در این موضوع مغفول مانده که نیازمند پاسخ است.

نخست اینکه جامعه ما در مشارکت دادن زنان در مسایل مختلف چه جایگاهی داشته است؟ آیا حکومت و دولت ها مانع مشارکت زنان شده اند یا به طور طبیعی تمایل زنان به فعالیت های سیاسی و اجتماعی خارج از خانواده کمتر از مردان است؟ آمارهای جهانی نشان می دهد زنان از نظر روانشناختی تمایل کمتری به ورود به عرصه سیاسی و اجتماعی دارند. اگر چنین باشد آیا این نشان ضعف جوامع است یا یک امر طبیعی تلقی می شود؟ به نظر نمی رسد عدم تمایل زنان به فعالیت های سیاسی و اجتماعی ناشی از عدم آزادی یا نبود شرایط ظهور و بروز اجتماعی زنان باشد. در مرکز عالم جدید که محدودیت های امور قدسی زایل شده است و حتی اخلاق نمی تواند بر خواست انسان فایق آید، نیز شاهد مشارکت پایین زنان نسبت به مردان هستیم. این در حالی است که به عنوان مثال در غرب زنان هیچ محدودیتی برای فعالیت های سیاسی و اجتماعی ندارند. از این رو به نظر می رسد امر دیگری این سطح از مشارکت را تعیین می کند. آیا در جامعه توسعه نیافته ما نیز مساله به همین صورت است؟ گاهی گفته می شود محدودیت های سنتی جامعه ما مانع از ورود زنان به عرصه های اجتماعی و سیاسی است. اما آیا در جامعه ما منعی برای مشارکت زنان وجود دارد؟ با نگاهی به تاریخ در می یابیم که خصوصا در دوران پس از انقلاب و حتی پیش از آن، زنان در سطوح مختلف در عرصه سیاسی و حتی در قدرت اثر گذار بوده و مسئولیت هایی را احراز کرده اند. شاید کسی بگوید نگاه جامعه ما به ورود زنان به عرصه های اجتماعی و سیاسی عموما نگاه خوبی نیست و حتی از سوی بخش عمده ای از زنان هم مشارکت زنان امری استثناء و غیرعادی تلقی می شود. مثلا در جامعه ما اولویت زنان در خانه داری خلاصه می شود و در اقشار مذهبی ممکن است فعالیت اجتماعی منافی عفت هم تلقی شود. سوال اینجاست که بر فرض وجود چنین فضایی اولا آیا این نگاه نگاه نادرستی است؟ شاید برای زنان با توجه به ویژگی های روحی شان تمرکز بر مسایل تربیتی درون خانواده مناسب تر باشد. به بیان دیگر باید نشست و فکر کرد که چه کسی گفته است جامعه از اینکه فعالیت اجتماعی زن را مصلحت او نمی داند، در اشتباه است؟ معیار این ارزیابی چیست؟ و مگر آنچه در مرکز عالم متجدد آمده است بی چون و چرا می توان پذیرفت؟ نا گفته پیداست که هر جامعه ای اقتضا و امکان خود را دارد. ثانیا مگر می شود اموری را که مستقیما به فرهنگ یک جامعه مربوط می شود را با نسخه پیچی تغییر داد. منکر آن نیستم که مثلا قدرت می تواند زمینه را برای تغییرات فرهنگی فراهم کند اما تغییرات فرهنگی مستلزم تغییر دیدگاه و تفکر عموم جامعه است. مگر می شود با چند بخشنامه و ماده و تبصره تفکر و تلقی اجتماعی را تغییر داد؟

دیگر اینکه آیا مشارکت سیاسی و اجتماعی زنان کمکی به بهبود وضعیت اجتماعی و سیاسی جامعه ما خواهد کرد؟ درست است که هیچگاه نباید نظر بخشی از جامعه را در امور مختلف نادیده انگاشت اما آیا این به معنی ورود مستقیم این گروه در عرصه های مختلف اجتماع است. به عنوان مثال آیا اعمال نظر زنان در امور سیاسی مثل انتخابات مجلس یا قانون گذاری، الزاما با ورود تعداد بیشتری از زنان به مجلس صورت می پذیرد؟ اگر بپنداریم مشکلات اجتماعی و سیاسی ما در گرو ورود تعداد بیشتری از زنان در عرصه سیاست و جامعه است، به نظر نمی رسد سخنی سنجیده باشد. به صرف اینکه مثلا 30 درصد از مجلس را زنان تشکیل دهند به نظر نمی رسد دردی دوا شود. در حالی که نظام حاکم بر امور اجتماعی و سیاسی ما از گسستگی و بی نظمی رنج می برد، تغییر جنسیت افراد چه کمکی می تواند بکند؟ شاید عده ای بگویند غرض از ورود زنان بهبود وضعیت اجتماعی در کل جامعه نیست بلکه هدف بهبود جایگاه زنان است. اگر این رویکرد هم مدنظر باشد سوال دیگری مطرح می شود که مگر جایگاه زنان اکنون در کجاست که اگر مشارکت اجتماعی کنند بهتر می شود؟ یعنی با افزایش تعداد زنان، جایگاه آنها چه تفاوتی خواهد کرد؟ از ابتدای انقلاب که به مرور نقش زنان در مجلس ،دولت و سایر نهادهای حکومتی و مصادر قدرت سیاسی بیشتر شد، آیا به همان نسبت مشکلات زنان کمتر شد؟

مهمترین نکته ای که شاید بتوان آن را مساله اساسی شیوع تب مشارکت زنان دانست، این است که آیا جدا کردن مساله زنان در مسایل اجتماعی و تخصیص زنان به عنوان یک موضوع، فی نفسه نگاهی تبعیض آمیز نیست؟ نگاه به جامعه زنان به عنوان یک امر آبژکتیو به نظر می رسد خود مهمترین درد باشد. در حالی که جامعه شرایط عادی خود را دارد و زنان و مردان تعاملات و فعالیت های اجتماعی خود را به صورت عادی انجام می دهند چرا باید دم از افزایش مشارکت زنان زد؟ و مگر می شود با برنامه و جبر زنان را به مشارکت اجتماعی واداشت؟ آیا طرح این مساله خود به ایجاد ذهنیت درخصوص ناعادلانه بودن حقوق جنسیتی دامن نمی زند؟ در یک جامعه که تعاملات صورت عادی دارد حرفی از مشارکت فلان گروه نیست چه اگر بگوییم به فلان گروه کم توجه شده اولا این گروه را ویژه کرده و خود سبب غیرعادی شدن وضع هستیم. ثانیا با این نگاه تبعیضی ممکن است مانع از به حالت عادی برگشتن آن شویم. به نظر می رسد مساله زنان از این دست باشد. یعنی همین که ما تخصیصی قایل شدیم و مساله زنان را از امور جاری جدا کردیم یعنی معتقدیم جامعه زنان جامعه ای جدا از کل است. از این رو تمام تصمیمات ما از دایره کل خارج می شود و تخصیص می یابد. بنابراین ما به این تقسیم جامعه دامن زده ایم. ممکن است بگویند اگر واقعا تبعیضی بود چه باید کرد؟ آنگاه باید بازگردیم به سوالات ابتدایی تا دریابیم آیا واقعا تبعیض بوده یا تقلید از مرکز عالم تجدد ما را برآن داشته تا به طرح مساله زنان بپردازیم. نباید فراموش کرد که طرح مساله ای که مساله جامعه ما نیست، نه تنها کمکی به بهتر شدن شرایط جامعه نمی کند، بلکه نظم سنتی موجود را بهم می ریزد و جامعه را دچار سردرگمی می کند. گویی به طور مثال در مساله زنان تا ابد ما مسایلی داریم که باید برای زنان و خواسته های آنان برنامه مجزا داشته باشیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۸
احمد سیفی (هدهد)

جامعه توسعه نیافته یا در راه توسعه به واسطه بسط تکنولوژی دچار نوعی بی هویتی شده است. یعنی این جامعه نمی تواند همزمان در عالم متجدد زندگی کند و در عین حال هویت سنتی خود را حفظ کند. اگر تلاش برای حفظ سنت کند، ناگزیر باید در مواجهه با تجدد بنیان کن، رویکرد خصمانه برگزیند اما اگر بخواهد تجدد را از میان این دو برگزیند، ناچار باید فرهنگ تجدد را هم بپذیرد؛ فرهنگی که از عالمی دیگر آمده است و با او نسبتی ندارد. لذا انسان جامعه توسعه نیافته یا در راه توسعه، دچار نوعی از بی هویتی می شود.

بسط عقل تکنیکی به واسطه تغییرات مداوم و سریع که شاید بتوان نام التهاب را به آن داد، عالم تمدن جدید را متاثر می کند. جامعه توسعه یافته نیز با ثبات نیست و حتی انسان غربی نیز در این عالم احساس سر در گمی می کند. اما این سردرگمی و بی هویتی برای جامعه توسعه نیافته مضاعف است. چراکه جامعه در راه توسعه هیچ تصویر و تصوری از آینده ندارد و در این بی هویتی نمی داند به کجا خواهد رسید. جامعه در راه توسعه غایت القصوایی جز جامعه توسعه یافته ندارد. به بیان دیگر آینده جامعه توسعه نیافته، اکنون جامعه توسعه یافته است. سوگمندانه باید گفت که جامعه در راه توسعه نمی تواند جز این بیندیشد زیرا از گذشته خود بریده است و دچار بی هویتی شده است.

آنچه که از آینده در جامعه تصویر می شود، آموخته های تلخ و شیرین گذشته است. آینده زمانی شکل می گیرد که یک جامعه بخواهد از گذشته عبور کند. آینده تابعی از گذشته است.

چگونه ممکن است کسی که از گذشته اش بریده، به آینده امیدوار باشد؟ آیا می توان اکنون جامعه ای با مختصات متفاوت را آینده جامعه خود تلقی کرد؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۲
احمد سیفی (هدهد)